عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



تاریخ : دو شنبه 23 آذر 1394
بازدید : 983
نویسنده : وحید

...... حکایتی آموزنده........ درعصر سلیمان نبى ؛ پرنده اى براى نوشیدن آب به سمت برکه اى پرواز کرد... اما چند کودک را بر سر برکه دید... آنقدر انتظار کشید تا کودکان از برکه متفرق شدند. همینکه قصد فرود بسوى برکه را کرد، اینبار مردى را با محاسن بلند و آراسته دید که براى نوشیدن آب به آن برکه مراجعه نمود... پرنده با خود اندیشید که این مردى باوقار و نیکوست و از سوى او آزارى به من متصور نیست.. پس نزدیک شد ، ولی آن مرد سنگى بسویش پرتاب کرد و چشم پرنده معیوب و نابینا شد.. شکایت نزد سلیمان برد.... پیامبر آن مرد را احضار کرد و پس از محاکمه وی را به قصاص محکوم نمود ودستور به کور کردن چشم او داد... آن پرنده به حکم صادره اعتراض کرد و گفت : چشم این مرد هیچ آزارى به من نرساند.. بلکه ریش او بود که مرا فریب داد!!!! و گمان بردم که ازسوى او ایمنم .... پس به عدالت نزدیکتراست اگر محاسنش را بتراشید ؛ تا دیگران مثل من فریب ریش او را نخورند" « علامه دهخدا »



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه و رمان , ,
:: برچسب‌ها: حکایت , اموزنده ,
تاریخ : یک شنبه 15 آذر 1394
بازدید : 1018
نویسنده : وحید

شخصی نزد زرتشت پیامبر رفت و گفت: فلانی پشت سرت چیزی گفته است... زرتشت گفت: در این گفته ات سه خیانت است: . . ۱.شخصی را نزد من خراب کردی... ۲.فکر مرا بیهوده مشغول کردی... ۳.خودت را نزد من خوار کردی... یکی نزد حکیمی آمد و گفت: خبر داری فلانی درباره ات چه قدر غیبت و بدگویی کرده حکیم با تبسم گفت: او تیری را بسویم پرتاب کرد که به من نرسید؛ تو چرا آن تیر را از زمین برداشتی و در قلبم فرو کردی ؟ یادمان نرود هیچوقت سبب نقل کینه ها و دشمنیها نباشیم««««« ﻗﻠﻤﯽ ﺍﺯ ﻗﻠﻤﺪﺍﻥ ﻗﺎﺿﯽ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﺷﺨﺼﯽ ﮐﻪ ﺁﻧﺠﺎ ﺣﻀﻮﺭ ﺩﺍﺷﺖ ﮔﻔﺖ : ﺟﻨﺎﺏ ﻗﺎﺿﯽ ﮐﻠﻨﮓ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺭﯾﺪ ﻗﺎﺿﯽ ﺧﺸﻤﮕﯿﻦ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ : ﻣﺮﺩﮎ ﺍﯾﻦ ﻗﻠﻢ ﺍﺳﺖ ﻧﻪ ﮐﻠﻨﮓ ﺗﻮ ﻫﻨﻮﺯ ﮐﻠﻨﮓ ﻭ ﻗﻠﻢ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻫﻢ ﺑﺎﺯ ﻧﺸﻨﺎﺳﯽ ؟! ﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ : ﻫﺮ ﭼﻪ ﻫﺴﺖ ﺑﺎﺷﺪ ، ﺗﻮ ﺧﺎﻧﻪ ی ﻣﺮﺍ ﺑﺎ ﺁﻥ ﻭﯾﺮﺍﻥ ﮐﺮﺩﯼ... .(مراقب قضاوتها ، نوشته ها و گفته های خود باشیم). شادکام باشید...



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه و رمان , ,
:: برچسب‌ها: حکایت , کوتاه , جالب ,
تاریخ : جمعه 13 آذر 1394
بازدید : 1107
نویسنده : وحید

ملا نصرالدین کمونیست شده بود. از او پرسیدند: ملا، می دانی کمونیسم یعنی چی!؟ گفت: می‌دانم. گفتند: می‌دانی که اگر دوتا اتومبیل داشته باشی و یک نفر دیگر اتومبیل نداشته باشد، ناچار خواهی بود که یکی از آنها را به او. بدهی؟ گفت؛ کاملا حاضرم؛ همین حالا. گفتند؛ می‌دانی که اگر دو الاغ داشته باشی؛ مجبوری یکی از آنها رابه کسی بدهی که خر ندارد؟ گفت: با این مخالفم. این کار را نمی‌توانم بکنم! گفتند؛ چرا!!؟ چون این همان منطق است و همان نتیجه!! گفت: نه. این همان نیست من دوتا الاغ دارم، ولی دوتا اتومبیل ندارم!! بسیاری از مردم تا زمانی به اصول و شعارهای زیبای‌شان پایبندند که منافع شخصی آنها را دچار خطر نکند، آنها صرفا قشنگ حرف می‌زنند اما در مقام عمل هرگز بر اساس آنچه می‌گویند رفتار نمی‌کنند!



:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه و رمان , ,
:: برچسب‌ها: ملا نصرالدین , داستان , حکایت , کمونیست ,

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 86 صفحه بعد

به وبلاگ من خوش آمدید

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان دنیای عکس ،دانلود رمان و آدرس zoodbia.Loxblog.com لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






RSS

Powered By
loxblog.Com